دانلود رمان دختر کرد از انسیه تاجیک بدون دستکاری و سانسور
دانلود رمان دختر کرد از انسیه تاجیک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
لیلا دختر سلیمان خان به جای قصاص برادرش خون بهای صادق پسر حیدرخان می شود. حیدرخان قبل از سفرش لیلا را به دایه می سپارد تا از او کار بکشد تا تقاص خون پسرش را بگیرد. دایه با همراهی زنان خان نهایت قصاوت و بی رحمی را در قبال لیلا به کار می برند ولی او جان سالم به در می برد تا اینکه خان بر میگردد و دایه برای اینکه کار خود را توجیه کند به لیلا تهمت بی آبرویی می زنند ولی با رو شدن اصل ماجرا لیلا می گریزد و با کمک یوسف نامی عازم جنگل می شوند و آنجا با هم مخفیانه ازدواج می کنند…
خلاصه رمان دختر کرد
کهنه پارچه ای که جلو در اتاق افتاده بود را به سر یک چوب بستم و تا حدودی تار عنکبوت ها را از روی دیوار و سقف از بین بردم ولی نشد تمامش کنم پتو را پهن کردم. موش سیاهی از لای آن بیرون پرید و خوشبختانه از در اتاق بیرون فرار کرد در را بستم و روی پتو دراز کشیدم و آنقدر خسته بودم که خوابم برد. آفتاب نزده از خواب بیدار شدم چقدر خوشحال بودم که زود بیدار شدم شالم را دور سرم محکم کردم و چارلوسی ام (شلوارک زیر دامن) را صاف کردم و از اتاق
فانوس به دست بیرون آمدم. خدای من چقدر سرد بود، داشتم می لرزیدم. جلو مطبخ ایستادم و منتظر فرمان های مختلف ماندم مونس از در اتاق بچه بیرون آمد و مرا آنجا دید.سلامش کردم ولی جوابی نشنیدم رفت داخل مطبخ و گفت: جان بکن چای رو حاضر کن. گفتم چشم و شروع به کار کردم دایه با آن هیکل نکره و نتراشیده اش داخل مطبخ شد و گفت: مرده شور تو رو ببرن که هنوز صبح نیامده بایستی زهر تلخ قیافتو نظاره کنم ای لعنت به بخت بد ای ای ای. جلوتر آمد و با کف دست به
سینه ام کوبید و گفت: بروگمشو بچه رو تمیز کن. د یاالله یتیم مانده بی کس. بیرون آمدم و بچه را از آغوش مونس گرفتم و رفتم داخل یکی از اتاق ها و پای بچه را شستم و او را دوباره با چند تکه پارچه بستم. بچه کمان بود. آن ها مخصوصاً بچه را داده بودند تا من تمیز کنم چون این کار از آن خود مادر است. دست و صورت بچه را هم شستم و تمیز و مرتب او را به مونس برگرداندم. دایه صدا زد: آهای لیلا بیا این دو کوزه رو آب کن با شعبان برو تا چشمه و برگرد. شعبان کارگر آنها بود
مرا یاد بصیر انداخت ولی این مرد بی نهایت پررو و بی ادب و بی حیا بود. البته نسبت به من نه با اهل خانه بعدها فهمیدم که همه می دانند شعبان هیز و پررو است ولی من آن موقع نمی دانستم. شعبان سر کچلش را با کلاه نمدی پوشانده بود پای چپش هم می لنگید و با قدی کوتاه جلوم ظاهر شد. چشمانی درشت و بینی بزرگ و دهانی خیلی گشاد داشت. چند دندانش هم ریخته بود. خنده ای کرد و گفت: با من بیا. کوزه ها را برداشتم و دنبالش رفتم. از خانه تا چشمه خیلی راه نبود….